از آن جا که معتقدیم حادثه عاشورا حادثه عظیمى در تاریخ اسلام بوده است، و نقش تعیین کننده اى در سعادت مسلمان ها و روشن شدن راه هدایت مردم داشته است، این حادثه در نظر ما بسیار ارزشمند است. لذا بزرگداشت و بازسازى این حادثه و به خاطر آوردن آن، موجب مىگردد تا بتوانیم از برکات آن در جامعه امروز نیز استفاده کنیم. این جواب را به طور کلى مىتوان در مقابل سؤال نوجوان ها ارائه داد و آنان را قانع کرد که زنده نگه داشتن یاد بعضى از خاطره ها و بازسازى برخى از حوادث که در گذشته اتفاق افتاده است، کار عاقلانه اى است، و ممکن است منافع و مصالحى را براى جامعه تأمین کند. همان طور که اصل آن حادثه تأثیر مفیدى در جامعه آن روز داشته، تجدید خاطره و بازسازى آن نیز مىتواند آثارى متناسب با خود داشته باشد. در پاسخ به سؤال اول که «چرا باید یاد عاشورا را زنده نگه بداریم؟» به همین اندازه بسنده مىکنیم.
چرا براى بزرگداشت عاشورا به روش بحث و گفتگو اکتفا نمىشود؟
سؤال دومى که از تحلیل آن سؤال کلى به دست مىآید این است که زنده نگه داشتن یاد عاشورا فقط منحصر به این نیست که انسان سینه زنى و گریه کند، شهر را سیاه پوش کند، مردم تا نیمه هاى شب به عزادارى بپردازند و حتى گاهى روزها کار و زندگى خود را تعطیل کنند؛ مخصوصاً با توجه به اینکه این امور ضررهاى اقتصادى به دنبال دارد. در حالى که ممکن است این خاطره ها به گونه اى تجدید شود که ضررهاى اقتصادى و اجتماعى کم ترى داشته باشد. این سؤال را بر اساس این فرض به این صورت مطرح مىکنم که روحیه بسیارى از مردم با مسائل اقتصادى و مادى بیش تر سازگار است و مردم به این مسائل بیش تر توجه دارند. در این صورت آنان حوادث را بر اثر منافع یا ضررهاى مادى و اقتصادى ارزیابى مىکنند. نوجوانى را فرض مىکنیم که هنوز تربیت دینى کاملى نیافته است. ممکن است این سؤال به ذهن او بیاید که انجام این قبیل امور ضررهاى اقتصادى در پى دارد. تولید کم مىشود، وقت اشخاص گرفته مىشود، هنگامى که مردم تا نیمه شب عزادارى مىکنند، روز بعد توان کار کردن ندارند. دو ماه جامعه باید نوعى سستى و رخوت را بپذیرد، براى این که یاد این حادثه زنده داشته شود. در حالى که راههاى دیگرى نیز براى بزرگداشت واقعه عاشورا وجود دارد. مثلاً جلسات بحث، میزگرد یا سمینارهایى ترتیب داده شود، و با تماشاى بحث و گفتگو خاطره این حادثه براى مردم تجدید شود. دیگر دو ماه عزادارى و گریه کردن و بر سر و سینه زدن، چرا باید صورت پذیرد؟ حتى اگر یک مجلس کافى نیست، مىتوان مجالس متعدد، کنفرانس و کنگره بر پا کرد. مگر زنده نگه داشتن یک خاطره صرفاً به این است که مردم بر سر و سینه بزنند و خود را اذیت کنند؟
بعد از این که پذیرفتیم زنده داشتن یاد عاشورا و حسین بن على(علیه السلام) براى ما مفید است و در جامعه ما اثر مطلوب دارد، سؤال دوم این است که چرا این بزرگداشت باید به این شکل صورت بگیرد؟ در تمام دنیا هنگامى که مىخواهند از بزرگان خود به بزرگى یاد کنند، مراسمى تشکیل مىدهند، بحث و گفتگو برگزار مىکنند؛ اما چرا مراسم بزرگداشت عاشورا باید به این شکل باشد؟
جواب این سؤال تا حدودى از سؤال اول پیچیده تر است. جواب این است که البته بحث درباره شخصیت سیدالشهداء(علیه السلام) ، تشکیل میزگردها، کنفرانس ها، سخنرانى ها، نوشتن مقالات و امثال این قبیل کارهاى فرهنگى، علمى و تحقیقات، بسیار مفید و لازم است. و البته در جامعه ما نیز انجام مىشود و به برکت نام سیدالشهداء(علیه السلام) و عزادارى آن حضرت، بحث، گفتگو و تحقیقات زیادى پیرامون این امور صورت مىگیرد و مردم نیز معارف را فرامىگیرند. این فعالیت ها به جاى خود لازم است، اما آیا براى این که ما از حادثه عاشورا بهره بردارى کامل کنیم، این اقدامات کافى است؟ یا این که امور دیگرى نیز مثل همین عزادارى ها به جاى خود لازم است؟ جواب دادن به این سؤال متوقف بر این است که ما نظرى روان شناسانه به انسان بیندازیم و ببینیم عواملى که در رفتار آگاهانه ما مؤثر است فقط عامل شناختى و معرفت است یا عوامل دیگرى هم در شکل دادن رفتارهاى اجتماعى ما موثر است.
هنگامى که در رفتارهاى خود دقت کنیم درمىیابیم که در رفتارهاى ما دست کم دو دسته از عوامل نقش اساسى ایفا مىکنند. یک دسته عوامل شناختى، که موجب مىشود انسان مطلبى را بفهمد و بپذیرد. طبعاً مطلب مورد نظر از هر مقوله اى که باشد، متناسب با آن از استدلال عقلى، تجربى و یا راههاى دیگر استفاده مىشود. قطعاً شناخت در رفتار ما تأثیر زیادى دارد، اما یگانه عامل مؤثر نیست. عوامل دیگرى هم هستند که شاید تأثیر آن ها در رفتار ما بیش تر از شناخت باشد. این عوامل را به طور کلى انگیزه ها، و به تعبیرات دیگرى احساسات و عواطف، تمایلات، گرایش ها، میل ها، غرائز و عواطف مىنامند. این ها سلسله اى از عوامل درونى و روانى است که در رفتار ما مؤثر است. هرگاه شما رفتار خود را تحلیل کنید، خواه رفتار مربوط به زندگى فردى شما باشد، و خواه رفتار خانوادگى، رفتار اجتماعى، یا رفتار سیاسى شما باشد، مىبینید عامل اصلى که شما را به انجام آن رفتار واداشته است همین عوامل تحریک کننده و برانگیزاننده است. مرحوم شهید استاد مطهرى در این مورد تشبیهى داشتند. ایشان رفتار انسان را به خودرو تشبیه مىکردند. یک خودرو براى حرکت به دو عامل نیازمند است. عاملى که انرژى مکانیکى را در خودرو تولید کند، تا خودرو به کمک آن بتواند حرکت کند. غیر از انرژى مکانیکى، یک خودرو باید چراغ هم داشته باشد تا راه را بنمایاند و خودرو داخل دست انداز و گودال و پرتگاه نیفتد. اگر در محیط تاریکى موتور خودرو خیلى خوب کار کند و انرژى مکانیکى هم تولید کند، اما راه را نبینیم، ممکن است با خطرهاى بسیار جدى مواجه شویم. ممکن است تصادفاتى روى دهد که به قیمت جان راننده و سرنشینان تمام شود. پس خودرو باید علاوه بر داشتن سوخت براى تولید انرژى مکانیکى، چراغ هم داشته باشد تا راه را به ما بنمایاند. همچنین وجود انسان هم به دو نوع عامل نیازمند است. عاملى باید در درون ما باشد تا ما را برانگیزاند. باید براى هر کارى میلى داشته باشیم تا آن کار را انجام دهیم. باید شور و شوقى نسبت به انجام آن کار پیدا کنیم، علاقه اى نسبت به آن کار داشته باشیم تا بر انجام آن اقدام کنیم. و دیگر این که باید بدانیم به چه دلیل باید این کار را انجام دهیم؟ این کار، براى ما چه فایده اى دارد؟ و چگونه باید آن را انجام دهیم؟ مواردى از این قبیل از جمله عوامل شناختى است. این عوامل را باید به دقت مورد مطالعه قرار داد و از طریق تجربه یا استدلال فرا گرفت. لازم است با مراجعه به منابع، متناسب با کارى که مىخواهیم انجام دهیم شناختهاى لازم را به دست آوریم. اما فقط شناختْ کافى نیست تا ما را به حرکت درآورد.
روانى دیگرى نیاز داریم تا ما را به سوى کار برانگیزاند و به طرف انجام کار سوق دهد. این گونه عوامل را انگیزه هاى روانى مىنامند. اسم هاى دیگرى هم دارد؛ سائقه، احساسات و عواطف و مانند آنها. این عوامل در مجموع، میل به حرکت را در انسان به وجود مىآورد، عشق به انجام کار را ایجاد مىکند، و شور و هیجان به وجود مىآورد. تا این عوامل نباشد کار انجام نمىگیرد. حتى اگر انسان به یقین بداند که فلان ماده غذایى براى بدن او مفید است، اما تا اشتها نداشته باشد و یا تا اشتهاى او تحریک نشود، به سراغ خوردن آن غذا نمىرود. اگر فرضاً اشتهاى کسى کور شود، و یا به بیمارى مبتلا شود که اشتها پیدا نکند، هر چه به او بگویند که این ماده غذایى براى بدن او خیلى مفید است، تمایلى به خوردن آن پیدا نمىکند؛ پس غیر از آن دانستن باید این میل و انگیزه نیز در درون انسان باشد. مسائل اجتماعى و سیاسى هم همین حکم را دارد. هر چه شخص بداند فلان حرکت اجتماعى خوب و مفید است، تا انگیزه اى براى انجام آن حرکت نداشته باشد حرکتى انجام نمىدهد. مىگوید قبول دارم که انجام آن خوب است، اما من باید انگیزه اى داشته باشم، عاملى باید مرا به حرکت درآورد تا آن کار را انجام دهم.
حال، بعد از این که پذیرفتیم براى حرکت هاى آگاهانه و رفتارهاى انسانى دو دسته عوامل شناختى و انگیزشى یا عواطف و احساسات لازم است و بعد از این که دانستیم حرکت سیدالشهداء(علیه السلام) چه نقش مهمى در سعادت انسان ها داشته است، متوجه خواهیم شد این شناخت خود به خود براى ما حرکت آفرین نمىشود. هنگامى دانستن و به یاد آوردن آن خاطره ها ما را به کارى مشابه کار امام(علیه السلام) و به پیمودن راه او وا مىدارد که در ما نیز انگیزه اى به وجود آید و بر اساس آن، ما هم دوست داشته باشیم آن کار را انجام دهیم. خودِ شناخت، این میل را ایجاد نمىکند؛ بلکه باید عواطف ما تحریک شود و احساسات ما برانگیخته شود تا این که ما هم بخواهیم کارى مشابه کار او انجام دهیم. پس تحقق چنین امرى نیازمند دو دسته از عوامل است. جلسات بحث و گفتگو و سخنرانى ها مىتواند آن بخش اول را تأمین کند، یعنى شناخت لازم را به ما بدهد. اما عامل دیگرى هم براى تقویت احساسات و عواطف لازم داریم، البته خود شناخت، یادآورى و مطالعه یک رویداد مىتواند نقشى داشته باشد، اما نقش اساسى را چیزهایى ایفا مىکند که تأثیر مستقیمى بر احساسات و عواطف ما داشته باشد.
هنگامى که صحنه اى بازسازى مىشود و انسان از نزدیک به آن صحنه مىنگرد، این مشاهده با هنگامى که انسان بشنود چنین جریانى واقع شده، یا این که فقط بداند چنین حادثه اى اتفاق افتاده است، بسیار تفاوت دارد. خود شما مىتوانید این نکته را در زندگى خود تجربه کنید. چیزى را که مطلع شدید انجام شده، یا انجام مىشود، اما وقوع آن را ندیده اید، تأثیر آن نسبت به زمانى که به چشم خودتان دیده اید که آن حادثه واقع شده، تفاوت زیادى خواهد داشت. همه ما مىدانیم که در این شهر مردم محروم زیادى هستند اما دیدن یک شخص محروم با یک حالت رقت آور مىتواند در ما تأثیرى ببخشد که صرفِ دانستن، هیچگاه آن اثر را ندارد. وقتى انسان حالت رقت آور مریضى و یا حالت طفل یتیمى را دید، اثرى در روح او ایجاد مىشود که هرگز دانستنى ها چنین اثرى را نمىتواند داشته باشد. این مطلب را، هم مىتوانیم در زندگى خودمان تجربه کنیم و هم از منابع دینى استفاده کنیم.
اکنون به عنوان مثال داستانى را از قرآن کریم یادآورى مىکنم که همه شنیده اید. مىدانید که حضرت موسى(علیه السلام) از جانب خداوند به کوه طور دعوت شد تا در آن جا عبادت کند. آنچه به مردم گفته شد این بود که ایشان یک ماه در آن جا خواهد ماند. اما اراده خدا آن بود که حضرت موسى چهل روز بماند: «وَواعَدْنا مُوسى ثَلاثینَ لَیْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْر»1 آن ده روز را مردم نمىدانستند، و این آزمایشى براى قوم بنى اسرائیل بود تا نشان دهد آنان تا چه اندازه در ایمانشان استوار هستند. بعد از این که سى روز تمام شد، بنى اسرائیل نزدهارون ـ که جانشین موسى بود ـ آمدند و پرسیدند چرا برادرت نیامد؟ گفت منتظریم، به زودى مىآید. روز بعد هم موسى نیامد. مجدداً پرسیدند چرا موسى نیامد؟ از تأخیر او معلوم مىشود که ما را تنها گذاشته و خود رفته است. سامرى از این فرصت استفاده کرد و آن گوساله را ساخت و مردم را به پرستش گوساله دعوت کرد و گفت: «هذا اِلهُکُمْ وَ اِلهُ مُوسى»،2 این خداى شما است و خداى موسى نیز همین است. خدایى که موسى مىگفت من در کوه طور با او مناجات کنم، آن خدایى که موسى را به رسالت مبعوث کرده است، آن خدا همان است که من او را ساخته ام. بسیارى از بنى اسرائیل در برابر گوساله به سجده افتادند و مشغول پرستش آن شدند. خداى متعال در طور به حضرت موسى وحى کرد که در میان قومت چنین جریانى اتفاق افتاده است و در طى این غیبت ده روزه تو، مردم گوساله پرست شده اند. حضرت موسى هم شنید اما عکس العملى نشان نداد. ده روز تمام شد و بعد از چهل روز الواح آسمانى را که بر او نازل شده بود براى مردم آورد تا ایشان را به اطاعت از احکام الهى و عمل به شریعت نازل شده دعوت کند. وقتى حضرت برگشت دید مردم گوساله مىپرستند. به محض این که دید در حال پرستش گوساله هستند، عصبانى شد، به گونه اى که الواح را به کنارى پرتاب کرد: «وَ اَلْقَى الاَْلْواحَ وَ أَخَذَ بِرَأسِ اَخیهِ یَجُرُّهُ اِلَیْهِ»1 به سراغ برادرش حضرتهارون رفت، و سر او را گرفت و با عصبانیت به سوى خود کشید و از او بازخواست کرد که چرا اجازه دادى مردم گمراه گردند؟ «أَفَعَصَیتَ أَمْرى»؛2 به کل داستان کارى ندارم. منظورم تذکر فرق بین دانستن و مشاهده کردن است. خدا به حضرت موسى از ماجراى گوساله پرستى قوم او خبر داده بود. حضرت موسى نیز در مورد آن هیچ شکى نداشت. زیرا خبرى بود که خدا به او داده بود. وقتى خبر را شنید چندان آثار غضب در او ظاهر نشد. اما زمانى که بازگشت و دید که مردم گوساله مىپرستند، آشفته شد و نتوانست تحمل کند. به سراغ برادر خود رفت و به او اعتراض کرد. مقصود بیان فرق بین دانستن و دیدن است.
خداى متعال انسان را به گونه اى آفریده است که هنگامى که چیزى را مىبیند یا مناظرى را مشاهده مىکند، اثرى مىپذیرد که هیچ گاه گفته ها، شنیده ها و دانسته ها آن اثر را ندارد. هر گاه صحنه هایى را بسازیم و بازسازى کنیم، خواه در قالب سنتى و یا با استفاده از روش هاى جدید و به صورت نمایش و فیلم، به گونه اى که جریان عاشورا را براى مردم مجسم کند، بازسازى آن صحنه ها و نشان دادن آن ها اثرى دارد که گفتن و دانستن آن ها نمىتواند آن اثر را داشته باشد. نمونه این مسأله را شما خود بارها تجربه کرده اید. مکرراً حوادث عاشورا را شنیده اید و در ذهن شما جاى گرفته است. مىدانید امام حسین(علیه السلام) روز عاشورا چگونه به شهادت رسید، اما آیا دانسته هاى شما اشک شما را جارى مىکند؟ وقتى در مجالس شرکت مىکنید و مرثیه خوان مرثیه مىخواند، مخصوصاً اگر لحن خوبى هم داشته باشد و به صورت جذابى داستان کربلا را براى شما بیان کند، آن گاه مىبینید که بى اختیار اشک شما جارى مىشود. این شیوه مىتواند در تحریک احساسات شما تأثیرى داشته باشد که خواندن و دانستن چنان اثرى را ندارد. به همین نسبت آنچه دیده مىشود به مراتب مؤثرتر از شنیدنى ها است. منظور از این توضیحات آن بود که ما علاوه بر این که باید بدانیم چرا ابى عبد الله قیام کرد، و بدانیم که چرا مظلومانه شهید شد، باید این مطلب به گونه اى بازسازى شود تا حتى المقدور بهتر بشنویم و ببینیم تا عواطف و احساسات ما برانگیخته تر شود. هر اندازه این ها در برانگیخته تر شدن عواطف و احساسات ما مؤثرتر باشد، حادثه عاشورا در زندگى ما مؤثرتر خواهد بود. بنابراین صِرف بحث و بررسى عالمانه واقعه عاشورا نمىتواند نقش عزادارى را ایفا کند. باید صحنه هایى در اجتماع به وجود آید که احساسات مردم را تحریک کند. همین که صبح از خانه بیرون مىآیند مىبینند شهر سیاه پوش شده است، پرچم هاى سیاه نصب شده است، خود این تغییر حالت، دل ها را تکان مىدهد. گرچه مردم مىدانند فردا محرم است، اما دیدن پرچم سیاه اثرى را در دل آن ها مىگذارد که دانستن این که فردا اول محرم است آن اثر را نمىگذارد. راه انداختن دسته هاى سینه زنى با آن شور و هیجان خاص خود مىتواند آثارى را به دنبال داشته باشد که هیچ کار دیگر آن آثار را ندارد.
سؤال دوم این بود که چرا خاطره سیدالشهداء(علیه السلام) را فقط با بحث و گفتگو، سخنرانى، تشکیل میزگرد و نظایر آن زنده نگه نمىداریم؟ چرا باید عزادارى کرد؟ جواب این است که این صحنه ها باید به وجود بیاید که غیر از عامل شناخت، عامل احساسى ـ عاطفى نیز در ما تقویت شود. اگر این عواطف تحریک شود، آن گاه مىتواند اثر کند. نمونه چنین تأثیرى را مىتوانید در زندگى فردى و نیز زندگى اجتماعى خود بیابید. به خصوص در این سى ـ چهل سال اخیر که حرکت حضرت امام(قدس سره) علیه دستگاه طاغوت و کفر شروع شد. ملاحظه کردید که در ایام محرم و صفر نام سیدالشهداء(علیه السلام) و عزادارى سیدالشهداء(علیه السلام) مردم را به حرکت وادار مىکرد. این شور و هیجان جز در ایام عاشورا پیدا نمىشود و جز با همین مراسم سنتىِ عزادارى یا نظایر آن حاصل نمىشود؛ باید عمل کرد. و رفتارى نشان داد که احساسات و عواطف مردم را تحریک کند، آن گاه اثر بخش خواهد بود. این جا است که متوجه مىشویم چرا امام(قدس سره) بارها مىفرمود آنچه داریم از محرم و صفر داریم.1 چرا این همه اصرار داشت که عزادارى به همان صورت سنتى برگزار شود؟2 چون در طول سیزده قرن تجربه شده بود که این امور نقش عظیمى در برانگیختن احساسات و عواطف دینى مردم ایفا مىکند و معجزه مىآفریند. تجربه نشان داد که بیش تر پیروزى هایى که در دوران انقلاب و یا در دوران جنگ در جبهه ها حاصل شد، در اثر شور و نشاطى بود که مردم در ایام عاشورا و به برکت نام سیدالشهداء(علیه السلام) حاصل مىکردند. این تأثیر کمى نیست. با چه قیمتى مىشود چنین عاملى را در اجتماع آفرید که این همه شور و حرکت در مردم ایجاد کند؟ این همه عشق مقدس بیافریند، تا جایى که افراد را براى شهادت آماده کند؟ اگر بگوییم در هیچ مکتبى و یا در هیچ جامعه اى چنین عاملى وجود ندارد، سخن گزافى نگفته ایم.
پس این که باید غیر از بحث و گفتگو کار دیگرى براى بزرگداشت حادثه عاشورا انجام داد، کارى که در برانگیختن احساسات و عواطف مؤثر باشد، روشن شد. جواب کلى سؤال این است که انسان فقط به شناخت مجهز نگردیده است. علاوه بر شناخت، نیروى دیگرى به نام انگیزش ها و هیجانات وجود دارد که عامل آن، احساسات و عواطف است. این عوامل نیز باید تقویت شود تا نقش خود را ایفا کند. برنامه هاى عزادارى از جمله این عوامل است.
چرا باید به یاد وقایع عاشورا عزادارى کرد؟
تا این جا فهمیدیم که باید در جامعه عواملى را ایجاد کرد تا احساسات و عواطف دینى مردم را تحریک کند و آن ها را برانگیزاند تا کارى مشابه کار سیدالشهداء(علیه السلام) انجام دهند؛ راه او را ادامه دهند و نسبت به این امر مهم علاقه پیدا کنند. اما موضوع دیگرى که در این جا مطرح مىشود این است که یگانه راه برانگیختن احساسات و عواطف عزادارى و گریه نیست. عواطف انسان ممکن است با مراسم جشن و سرور هم تحریک شود. مىدانیم که در ولادت هاى مبارک، در میلاد خود سیدالشهداء(علیه السلام) ، وقتى مراسم جشن برگزار مىشود، مدح ها خوانده مىشود و مردم از طریق آن ها شور و نشاطى مىیابند. سؤال سوم این است که چرا براى تحریک احساسات از مراسم شاد استفاده نمىکنید؟ چرا باید گریه کرد؟ چرا باید به خود زد؟ چرا باید زنجیر بزنیم؟ بیاییم به جاى این کارها جشن بگیریم، نُقل و نبات پخش کنیم، شیرینى بدهیم، مدح و سرود بخوانیم، تا احساسات مردم تحریک شود.
جواب این است که احساسات و عواطف انواع مختلفى دارد. تحریک هر نوع احساسات و عواطف، باید با حادثه مربوط متناسب باشد. حادثه اى که بزرگ ترین نقش را در تاریخ اسلام ایفا کرد، حادثه شهادت ابى عبد الله بود. او بود که مسیر تاریخ اسلام را عوض کرد. او بود که درسى براى حرکت، براى نهضت، براى مقاومت و براى استقامت تا روز قیامت به انسان ها داد. براى آن که آن خاطره تجدید شود، فقط مجلس جشن و شادى کافى نیست. باید کارى متناسب با آن حادثه انجام داد. یعنى باید کارى کرد که حزن مردم برانگیخته شود، اشک از دیده ها جارى شود، شور و عشق در دل ها پدید آید. و در این حادثه چیزى که مىتواند چنین نقشى را بیافریند، همین مراسم عزادارى و گریستن و گریاندن دیگران است؛ در حالى که خندیدن و شادى کردن هیچ وقت نمىتواند این نقش را ایفا کند. خندیدن هیچ وقت آدم را شهادت طلب نمىکند. هیچ وقت انسان را به شلمچه نمىکشاند. هیچ وقت نمىتوانست سختى ها و مصیبت هاى هشت سال جنگ را بر این مردم هموار کند. این قبیل مسائل عشق دیگرى مىخواهد که از سوز و اشک و شور پدید مىآید. راه آن هم همین عزادارى ها است. این سؤال سوم که چرا ما باید براى زنده نگه داشتن خاطره سیدالشهداء(علیه السلام) عزادارى و گریه کنیم.
چرا باید دشمنان امام حسین(علیه السلام را لعن کرد؟
به دنبال این سؤال ممکن است سؤال دیگرى پدید آید که این روزها بیش تر مطرح شده است. اغلب، این پرسش را منافقان مطرح مىکنند، البته منافقانِ مدرن! آن ها مىگویند که بسیار خوب، ما تا این جا قبول کردیم که تاریخ امام حسین(علیه السلام) تاریخ مؤثر و حرکت آفرینى بوده است. همچنین دریافتیم که باید آن را عمیقاً به خاطر داشت، و به یاد امام حسین(علیه السلام) عزادارى کرد؛ تا این جا را قبول داریم. اما شما در این عزادارى هاى خود کار دیگرى هم مىکنید. علاوه بر این که از امام حسین(علیه السلام) به نیکى یاد مىکنید، و بر شهادت او گریه مىکنید، بر دشمنان امام حسین(علیه السلام) هم لعن مىفرستید. این کار براى چیست و چرا دشمنان ابى عبد الله را لعن مىکنید؟ این کار نوعى خشونت و بدبینى است. این یک نوع احساسات منفى است و با منش «انسانِ مدرن» نمىسازد. هنگامى که احساسات شما تحریک مىشود، بروید گریه و عزادارى کنید. اما چرا دشمنان را لعن مىکنید؟ چرا مىگویید «أَتَقَرَّبُ اِلى اللّهِ بِالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِک»،1من با تبرّى از دشمنان تو، به خدا تقرب مىجویم. چرا مقید هستید همواره در زیارت عاشورا صد مرتبه دشمنان امام حسین(علیه السلام) را لعن کنید؟ بیایید فقط همان صد مرتبه سلام را بخوانید. چرا باید این همه لعن بگویید و مردم را نسبت به دیگران بدبین کنید و یا نسبت به دیگران احساسات منفى ایجاد کنید؟ امروز زمانى است که باید با همه مردم با خوشى و شادى و لبخند رفتار کرد. امروز باید دم از زندگى زد، دم از شادى زد، دم از صلح و آشتى زد. این روحیه لعن و تبرى و پشت کردن به دیگران خشونت هایى است که به هزار و چهار صد سال پیش، یعنى زمانى که امام حسین(علیه السلام) را کشتند برمىگردد و با آن زمان مناسبت دارد. اما امروز دیگر جامعه و مردم این کارها را نمىپسندند. بیایید به جاى این ها راه آشتى را پیش بگیرید، به روى دشمنان هم لبخند بزنید، به آن ها هم محبت کنید. مگر اسلام دین محبت، دین رأفت و رحمت نیست؟ این چه کارى است که شما دائماً لعن و بدگویى مىکنید؟
اگر کسانى واقعاً از روى جهل این سوال را مطرح کنند، جواب دادن به آن ها مشکل نیست. اما احتمال قوى مىدهیم که بسیارى از کسانى که این گونه سخن مىگویند، اندیشه هاى دیگرى، و اغراض خاصى در سر دارند. احتمال دارد آن ها از سیاست هاى دیگرى پیروى کنند، و یا نقشه هایى را که دیگران کشیده اند اجرا کنند. البته ما فرض را بر این مىگذاریم که این سؤال عاقلانه و عالمانه اى است که جواب آن هم باید عالمانه باشد. صرف نظر از ارزش گذارى در مورد طرح این گونه سؤال ها، فرض کنید اگر نوجوانى از ما سؤال کرد که چرا باید قاتلان ابى عبد الله را لعن کرد؟ به جاى لعن هایى که در زیارت عاشورا مىخوانید صد مرتبه دیگر هم باز بر امام حسین(علیه السلام) سلام بفرستید. مگر سلام کردن براى سیدالشهداء(علیه السلام) ثواب ندارد؟ به جاى آن صد مرتبه لعن، صد مرتبه سلام بفرستید، چه عیبى دارد؟ این همه لعن و بدگویى، فحش، ناسزا و اظهار برائت چه لزومى دارد؟
جواب علمى چنین سؤالى این است که همان گونه که سرشت انسان فقط از شناخت ساخته نشده است، تنها از احساسات و عواطف مثبت هم ساخته نشده است. آدمیزاد موجودى است که هم احساس مثبت و هم احساس منفى دارد. هم عواطف مثبت و هم عواطف منفى دارد. همان گونه که شادى در وجود ما هست، غم هم هست. خدا ما را این گونه آفریده است. هیچ انسانى نمىتواند بى غم و یا بى شادى زندگى کند. همچنان که خدا استعداد خندیدن به ما داده استعداد گریه کردن هم به ما عطا فرموده است. در جاى خودش باید خندید و به جاى خود هم باید گریست. تعطیل کردن بخشى از وجودمان، به این معنى است که از داده هاى خدا در راه آنچه آفریده شده استفاده نکنیم. دلیل این که خدا در ما گریه را قرار داده، این است که در مواردى باید گریه کرد. البته مورد آن را باید پیدا کنیم، و الا استعداد گریه در وجود ما لغو خواهد بود. خدا چرا در انسان این احساس را قرار داده است که به واسطه آن، حزن و اندوه پیدا مىکند و اشک از دیدگانش جارى مىشود؟ معلوم مىشود گریه کردن نیز در زندگى انسان جاى خود را دارد. گریه براى خدا، به انگیزه خوف از عذاب یا شوق به لقاى الهى و شوق به لقاى محبوب در تکامل انسان نقش دارد. انسان در اثر دلسوزى نسبت به محبوب مصیبت دیده خود، رقت پیدا مىکند؛ این طبیعت انسان است که در مواردى باید رقت قلب پیدا کند و در اثر آن گریه سر دهد.
وند در ما محبت را آفریده است تا نسبت به کسانى که به ما خدمت مىکنند، نسبت به کسانى که کمالى دارند، خواه کمال جسمانى، یا کمال عقلانى یا روانى و یا عاطفى، به ابراز علاقه و محبت بپردازیم. هنگامى که انسان احساس مىکند در جایى کمالى و یا صاحب کمالى یافت مىشود، نسبت به آن کمال و صاحب کمال محبت پیدا مىکند. علاوه بر آن در وجود انسان نقطه مقابل محبت به نام بُغض و دشمنى قرار داده شده است. همان گونه که فطرت انسان بر این است که کسى را که به او خدمت مىکند دوست بدارد، فطرتش نیز بر این است که کسى را که به او ضرر مىزند دشمن بدارد. البته ضررهاى مادىِ دنیوى براى مؤمن اهمیتى ندارد. چون اصل دنیا براى او ارزشى ندارد. اما دشمنى که دین را از انسان بگیرد، دشمنى که سعادت ابدى را از انسان بگیرد، آیا قابل اغماض است؟ قرآن مىفرماید: «انَّ الشَّیْطانَ لَکُمْ عَدُّوٌ فَاتَّخِذُوهُ عَدُّواً»1 شیطان دشمن شما است، شما هم باید با او دشمنى کنید. با شیطان دیگر نمىشود لبخند زد و کنار آمد. وگرنه انسان هم مىشود شیطان. اگر باید با اولیاى خدا دوستى کرد، با دشمنان خدا هم باید دشمنى کرد. این فطرت انسانى است و عامل تکامل و سعادت انسانى است. اگر «دشمنى» با دشمنان خدا نباشد، به تدریج رفته رفته رفتار انسان با آن ها دوستانه مىشود، و در اثر معاشرت، رفتار آن ها را مىپذیرد و حرف هایشان را قبول مىکند. کم کم شیطان دیگرى مثل آن ها مىشود. مىگویید نه! ببینید قرآن چه مىفرماید: «وَ اِذا رَأَیْتَ الَّذینَ یَخُوضُونَ فى آیاتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُم حتّى یَخوضُوا فى حَدیث غیرهِ»،2 چنانچه ببینى کسانى نسبت به دین بدگویى و اهانت مىکنند، با سستى و با زبان مسخره و استهزا سخن مىگویند، به آن ها نزدیک نشو. هر چه گفتند، گوش نده تا زمانى که به بحث دیگرى بپردازند. و در جاى دیگر مىفرماید: «وَقَدْ نَزَّلَ عَلَیْکُمْ فى الْکتابِ أَنْ اِذا سَمِعْتُمْ آیاتِ اللّهِ یُکْفَرُ بِها وَیُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدوا مَعَهُمْ حتّى یخوضوا فى حدیث غَیْرهِ» بعد مىفرماید اگر کسانى این نصیحت را گوش نکردند، باید بدانند که عاقبت به آن ها ملحق خواهند شد. «اِنَّ اللّهَ جامِعُ الْکافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ فى جَهَنَّمَ جَمیعاً»1 سرانجامِ کسانى که نسبت به استهزاکنندگانِ دین محبت مىورزند و به آن ها روى خوش نشان مىدهند این است که تدریجاً حرف هاى استهزاکنندگان بر آن ها اثر مىگذارد. وقتى حرفهایشان اثر کرد، در دل هایشان شک به وجود مىآید. و اگر شک ایجاد شد، اظهار ایمان کردن نفاق مىشود. انسان وقتى در دل ایمان ندارد اما در ظاهر بگوید من مسلمانم، این عین نفاق است. قرآن مىفرماید: «اِنَّ اللّهَ جامِعُ الْکافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ فى جَهَنَّمَ جَمیعاً» چنین کسانى که در دنیا به واسطه اثر همنشینى با کافران منافق مىشوند، در آخرت داخل جهنم با ایشان هم نشین خواهند بود.
به عبارت دیگر، دشمنى با دشمنان، سیستمى دفاعى در مقابل ضررها و خطرها ایجاد مىکند. بدن انسان همان گونه که عامل جاذبه اى دارد که مواد مفید را جذب مىکند، یک سیستم دفاعى نیز دارد که سموم و میکرب ها را دفع مىکند، سیستمى که با میکرب مبارزه مىکند و آن ها را مىکشد. کار گلبول هاى سفید همین است. اگر سیستم دفاعى بدن ضعیف شد، میکرب ها رشد مىکنند. رشد میکرب ها به بیمارى انسان منجر مىشود و انسان بیمار ممکن است با مرگ رو به رو شود. اگر بگوییم ورود میکروب به بدن ایرادى ندارد! به میکرب خوش آمد گفته و بگوییم مهمان هستید! احترامتان واجب است! آیا در این صورت بدن سالم مىماند؟ باید میکرب را از بین برد. این سنت الهى است. این تدبیر و حکمت الهى است که براى هر موجود زنده اى دو سیستم در نظر گرفته است، یک سیستم براى جذب و دیگرى سیستم دفع. همان طور که جذب مواد مورد نیاز، براى رشد هر موجود زنده اى لازم است، دفع سموم و مواد مضر از بدن هم لازم است. اگر انسان سموم را دفع نکند، نمىتواند به حیات خود ادامه دهد.
موجودات زنده قوه دافعه دارند. این قوه دافعه به خصوص در حیوانات و انسان همین نقش را ایفا مىکند. چیزهایى که براى بدن مضر است باید بیرون ریخت. دستگاه هایى در بدن وجود دارند نظیر کلیه، مثانه، و... که این کار را به طور عادى انجام مىدهند. گاهى هم وقتى میکروب هاى خارجى حملهور مىشوند، باید گلبول هاى سفید فعال شوند و با آن ها بجنگند تا آن ها را کشته و از بدن بیرون بریزند. در روح انسان نیز باید چنین استعدادى وجود داشته باشد. باید یک عامل جاذبه روانى داشته باشیم تا از کسانى که براى ما مفید هستند خوشمان بیاید، دوستشان بداریم، به آن ها نزدیک شویم، از آنان علم، کمال، ادب، معرفت و اخلاق فرا بگیریم. چرا انسان باید افراد و امور پسندیده را دوست دارد؟ براى این که وقتى به آن ها نزدیک مىشود از آن ها استفاده مىکند. نسبت به خوبانى که منشأ کمال هستند، و در پیشرفت جامعه مؤثر هستند باید ابراز دوستى کرد، و در مقابل، باید عملا با کسانى که براى سرنوشت جامعه مضر هستند دشمنى کرد: «قَدْ کانَتْ لَکُمْ اُسْوُةٌ حَسَنَةٌ فى اِبْراهیمَ وَ الَّذینَ مَعَهُ اِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ اِنّا بُرَئاءُ مِنْکُمْ وَ مِمّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ، کَفَرْنا بِکُمْ وَ بَدا بَیْنَنا وَ بَیْنَکُم الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضاءُ اَبَداً حَتّى تُؤْمِنُوا بِاللّه وَحْدَهُ»1 قرآن مىفرماید شما باید به حضرت ابراهیم(علیه السلام) و یاران او تأسى کنید. مىدانید که حضرت ابراهیم(علیه السلام) در فرهنگ اسلامى جایگاه بسیار رفیعى دارد. پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)هم مىفرمود من تابع ابراهیم هستم. اسلام هم نامى است که حضرت ابراهیم(علیه السلام) به این دین و آیین داد: «هُوَ سَمّاکُم الْمُسْلِمینَ مِنْ قِبْل»2 خداوند مىفرماید شما باید به ابراهیم(علیه السلام) تأسى کنید. کار ابراهیم(علیه السلام) چه بود؟ ابراهیم(علیه السلام) و یارانش به بت پرستانى که با آن ها دشمنى مىکردند و ایشان را از شهر و دیار خود بیرون راندند گفتند: «اِنّا بُرَئاءٌ مِنْکُمْ » ما از شما بیزاریم. اعلان برائت کردند. بعد به این هم اکتفا نمىکند. مىفرماید بین ما و شما تا روز قیامت دشمنى و کینه برقرار است، مگر این که دست از خیانتکارى خود بردارید.
این که ما نسبت به دشمنان اسلام و شیطان بزرگ این قدر کینه داریم و اجازه نمىدهیم شعار «مرگ بر آمریکا» حذف شود، تأسى به حضرت ابراهیم(علیه السلام) است. قرآن مىفرماید شما باید از ابراهیم(علیه السلام) یاد بگیرید و صریحاً بگویید مرگ بر دشمن اسلام، و عداوت و دشمنى خود را نسبت به دشمنان دین اعلام کنید. همه موارد، جاى لبخند نیست. در بعضى موارد باید عبوس بود، باید اخم کرد، باید صریحاً گفت ما دشمن شماییم، ما آشتى نمىکنیم، مگر دست از خیانت بردارید. این دستور قرآن است. سابقاً مىگفتند فروع دین ده تا است. بعد از «امر به معروف» و «نهى از منکر» دو فرع «تولّی» و «تبرّی» را نیز جزء فروع دین به حساب مىآوردند.
یعنى از جمله واجباتى که همه مسلمان ها باید توجه داشته باشند و به آن ها عمل کنند، این است که باید دوستان خدا را دوست بدارند و با دشمنان خدا نیز دشمنى کنند. تنها دوستى دوستان خدا کافى نیست؛ اگر دشمنى با دشمنان خدا نباشد، دوستى دوستان هم از بین خواهد رفت. اگر سیستم دفاعى بدن نباشد، آن سیستم جذب هم، نابود خواهد شد. آنچه مهم است این است که ما جاى جذب و دفع را درست بشناسیم. گاهى متأسفانه امور مشتبه مىشود. در موردى که باید جذب کنیم عملا به دفع مىپردازیم. کسى که از روى نادانى سخنى به اشتباه و خطا گفته و لغزشى براى او پیش آمده و بعد هم پشیمان گردیده است، و یا اگر براى او توضیح دهیم، از روى انصاف قبول خواهد کرد، نسبت به چنین کسى نباید دشمنى کرد. صِرف این که کسى مرتکب گناهى شد، نباید او را از جامعه طرد کرد، بلکه باید در صدد اصلاح او برآییم. او بیمارى است که باید به پرستارى اش پرداخت. در این مورد جاى اظهار دشمنى نیست. مگر کسى که تعمد داشته باشد و علناً گناه را در جامعه رواج دهد. این دیگر خیانت است، تعمد و خباثت و پلیدى است. باید با چنین شخصى دشمنى کرد. اما اگر کسى اشتباهاً مرتکب گناهى شده است، باید با مهربانى با او رفتار کرد. نباید آبروى او را ریخت، بلکه باید در اصلاح او سعى کرد. او مشکل دارد و باید مشکلش را حل کرد.
اما در مورد دشمنان غدّار، کینه توز و قسم خورده، خداوند مىفرماید: «وَ لَنْ تَرْضى عَنْکَ الْیَهُودُ وَ لا النَّصارى حَتّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُم»1، تا دست از انقلابتان بر ندارید، آمریکا از شما راضى نخواهد شد. هر روز لازم است تأمل کنیم که آشتى با چنین کسانى یعنى چه؟ لبخند به روى آنان یعنى چه؟ باید با نهایت غضب، خشونت، تندى و عبوسى با این ها بر خورد کرد. باید مرگ را بر سر این ها بارید، چون آنان جز به مرگ ما راضى نیستند، نه تنها به مرگ بدن ما، بلکه تنها به مرگ روح ما، به مرگ دین ما راضى مىشوند.
.: Weblog Themes By Pichak :.